وطن=فردوسی=قومی و نژادی=شعوبیه
مغولان و تیموریان=مفهوم وطن و قومیت رنگ می بازد
صفویان=وطن اسلامی
عرفان و تصوف=وطن مادی نیست.چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم=عالم ملکوت.عین القضات=وطن علوی
وطن=زادبوم=خوشا شیراز و وضع بی مثالش.
مشروطه=وطن ایرانی-اسلامی-شیعی(ادیب الممالک). جهان وطنی=همه عالم همه کس را وطن است(ایرج-عشقی)
فکر می کنم وطن اقلیمی است که نطفه ات در آن بسته شده و در آن بالیده ای،علاوه بر این بودنت برای وطن حیاتی و ارزشمند است,؛بودنت را مراعات می کنند،یک نفر و همه ای.وطن من کجاست؟
آدمها نوشتاری شدند.شبکه های ارتباطی جدید که آمدند پا گذاشتند روی حلقوم گفتار. برای اینکه حال دوستی رو بپرسیم دیگه زنگ نمیزنیم.تو تلگرامش یه خط مینویسیم دو تا استیکر بامزه هم میذاریم تنگش.حرف زدن رو فراموش کردیم.شدیم تایپیست.تو ارتباط نوشتاری آزادی عمل بیشتری وجود داره،وقت داریم برای فکر کردن و پاسخ دادن اما برای حرف زدن باید بداهه پرداز خوبی بود،باید حضور ذهن و تمرکز داشت،به جمله بندیها فکر کرد،سکوت و وقفه های به جا داشت و... به همین دلیل حرف زدن سخت تره اما انسانی تر هم هست،رد و بدل شدن صداها خودش یه جور ارتباط عاطفیه،فراز,و فرودها،خنده ها،تعجبها... امروز بعد از مدتها ارتباط نوشتاری دوستی زنگ زد که حرف بزنیم،سابقه نداشت انقدر تپق بزنم و در وانفسای جمله ها بمونم.انگار حرفی برای گفتن نداشتم و بدتر اینکه حرف زدن رو هم دارم فراموش میکنم.
چند وقتیه دچار سناریوی باسمه ای آینه شدم.میرم جلوی آینه یه نگاه سفیه اندر سفیه به خودم میندازم و میگم کاش برمیگشتم به دو سال پیش،زمانی که سرحال بودم و هنوز تصادف نکرده بودم.به خودم نگاه میکنم،صورتم لاغر و پژمرده شده شدم شبیه مرده های تازه سر از گور درآورده.کمی از آینه که فاصله میگیرم الهه ی افسردگی رو توش میبینم با یه صورت مسخ شده و بی روح.دیروز که چشمم دوباره به الهه ی افسردگی افتاده بود و تأمل در ایام گذشته میکردم و بر عمر تلف کرده تأسف میخوردم و سنگ سراچه ی دل به الماس آب دیده میسفتم صدای گوشی ام دراومد؛خانم ف بود،شش ماهی میشد که کاتش کرده بودم،گفته بود دختر است و مجرد،وقتی فهمیدم شوهردار است بهش گفتم برو این دام بر خروس دگر نه! سه ماهی بود که دیگه پیام نمیداد.نوشته بود"قهری هنوز؟" یک شکلک مسخره هم ضمیمه ی پیامش کرده بود.پروفایل تلگرامش هم برای اولین بار عکس دار شده بود،بازش کردم،موهای رنگ شده اش را مثل کلم روی سرش جمع کرده بود یک تاپ صورتی تنگ و تروک هم پوشیده بود و با نگاه دراماتیکش به افقهای دوردست می نگریست.رفتم جلوی آینه و به الهه گفتم به نظرت کلم برای افسردگی خوبه؟گوشی دستم بود و دور اتاق راه میرفتم،مردد شده بودم در جواب دادن یا ندادن؛یک بار دیگه به عکس و پیام نگاه کردم،پنج دقیقه راه رفتم دوباره برگشتم جلوی آینه و گفتم کلم برای افسردگی خوب نیست.
توی کمپ میلیونی اسپرمها حیرون و سرگردون راه میرفتم که یهو از بلندگو اعلام کردن به مناسبت روز جهانی اسپرم قراره مسابقه ی دوی صدمتر برگزار بشه و به نفر اول کاپ انسانیت میدن.هیچ کدوممون نمیدونستیم کاپ انسانیت چیه،مثل گله ی بوفالویی که شیر بهش زده باشه دویدیم.با تمام توانم دویدم و میلیونها اسپرم رو پشت سر گذاشتم، فقط دلم میخواست برنده بشم.از اسپرمهای رقیب فاصله ی زیادی گرفته بودم،سرم رو برگردوندوم عقب و انگشت میانی دست راستم رو بهشون نشون دادم اما دو ثانیه بعد افتادم تو یه سیاهچاله که شبیه چاه ویل بود و لعنت ابدی آغاز شد.
دیروز با تنی چند از دوستان رفتیم رودخونه،رودخونه ی پشت سد که آبش رو انگار تازه از فریزر دراوردن انقدر که سرده.لخت شدم و بعد دو سه دقیقه تونستم کامل برم تو آب.تو اون ساعت هیچ کی در حاشیه ی رودخونه نبود.همینطور که داشتم میلرزیدم با خودم خلوت کردم و دوباره فکرم هزارجا رفت.به خودم گفتم آخه پسرخوب،عزیزم،تخم سگ،عوضی،عمه فلان این بود اون چیزی که میخواستی بهش برسی؟این بود اون زندگی؟این بود اون رؤیاها؟چرا؟من الان باید اینجا باشم؟من الان نباید اینجا باشم؟کجا باید باشم؟به کی پناه ببرم؟سر به کدوم قبرستون بذارم؟ این بود؟تف.
شبهای تلخی که سیرسیرکها زیر نور ماه مرثیه میخوانند عرق سگی هم جواب نمی دهد.
تلخی که سیرسیرکها زیر نور ماه مرثیه میخوانند عرق سگی هم جواب نمی دهد.
که سیرسیرکها زیر نور ماه مرثیه میخوانند عرق سگی هم جواب نمی دهد.
سیرسیرکها زیر نور ماه مرثیه میخوانند عرق سگی هم جواب نمی دهد.
زیر نور ماه مرثیه میخوانند عرق سگی هم جواب نمی دهد.
نور ماه مرثیه میخوانند عرق سگی هم جواب نمی دهد.
ماه مرثیه میخوانند عرق سگی هم جواب نمی دهد.
مرثیه میخوانند عرق سگی هم جواب نمی دهد.
میخوانند عرق سگی هم جواب نمی دهد.
عرق سگی هم جواب نمی دهد.
سگی هم جواب نمی دهد.
هم جواب نمی دهد.
جواب نمی دهد.
نمی دهد.
.
پارسال به سرم زده بود که جایی استخدام شم.مجبور شدم رساله بخونم،انصافن اطلاعات دینی ام خیلی بالا رفته بود مثلن فهمیده بودم که گوزیدن وضو رو باطل میکنه،میدونستم که لنگ زنها رو در یه سری شبای مقدس نباید هوا کنی.در ماه مبارک اگر کمتر از مقدار ختنه گاه فرو کنی و منی بیرون نیاید روزه باطل نمی شود ولی اگر اصلن ختنه گاه نداشته باشی و فرو کنی باطل است!اگر بنا به دلایلی درِ جلوی همسرت در دست تعمیر بود میتوانی از در عقب هم وارد شوی،جمیع علما اتفاق نظر دارن در این زمینه فقط میگن نباید به جر خوردن زوجه منجر شه.حتی شاعر هم گفته خدا گر زحکمت ببندد دری ز رحمت گشاید در دیگری... انواع غسل و طریقه ی استبراء و مواردی از این دست که خییییلی در زندگی مدرن و روزمره کاربرد دارن و دونستنشون از اوجب واجباته.
مصاحبه کننده چهره ی عبوسی داشت.یه پیرهن عن مرغی رنگِ چرکمرده تنش بود و تقریبن تا خود چشمش پوشیده از ریش بود.هر سوالی رو که جواب میدادم یه فحش به خودم میدادم که چرا اومدم جایی که از اساس قبولش ندارم و هر ثانیه اش داره به شعورم توهین میشه.پرسید و پرسید تا رسید به سوال آخر که خیلی عجیب بود؛"شریعتی رو قبول داری یا مطهری؟" گفتم هیچ کدوم.چهره اش تخمی تر شد پرسیدم کجای قرآن گفته ای کسانی که ایمان آورده اید یا شریعتی را بپذیرید یا مطهری؟ چهره اش فراتخمی شد،فهمیده بود دارم دست میندازمش.گفتم شما چندتا از کتابای این دو نفر رو خوندید.مشخص بود بی سواده نه به خاطر ریشش،آدمها با جمله بندی ها و دایره ی لغاتی که ازش استفاده میکنن تا حد زیادی عیارشون معلوم میشه.این آدم بی سواد و بدتر از اون بی شعور بود.قبل از اینکه صورتش ماوراءالتخمی بشه از در بیرون اومدم.
بازیگران:آدم و حوا.
مکان:جزیره ی سرندیب،روی صخره ای مشرف به پرتگاهی مخوف.روی این صخره به جز آدم و حوا یک درخت خیزران هم وجود دارد.
زمان:اندکی پس از هبوط
آدم:انقدر غر زدی به جونم که مجبور شدم خلاف کنم.مگه تو بهشت بهت بد می گذشت؟اصلا چرا شما زنا انقدر زیاده خواهین؟
حوا:به من چه؟من خیلی حرفا می زنم،بگم برو تو چاه میری؟گذشت دوره ی مفتخوری،فکر نون باش که خربزه آبه.
آدم:راستی وقتی داشتن مینداختنمون بیرون بهمون گفتن باید بچه دار شین تا نسلتون منقرض نشه،تو می دونی چجوری باید بچه دار شیم؟
حوا:وا... خدابدور... از کجا بدونم،ناسلامتی منو از دنده ی چپ تو درست کردن،فکر کردم تو می دونی.ما رو باش با کی اومدیم سیزده بدر.
آدم:خب از کجا بدونم،اون موقع که بهشت بودیم جبرئیل قرار بود بهم یاد بده ولی حالا که بهش دسترسی ندارم.راستی می دونی کی ما رو لو داد و باعث شد پرتمون کنن بیرون؟
حوا:نه،کار هر کی بوده خدا ازش نگذره، به زمین داغ بخوره ایشالا.
آدم:یکی از غلمان های قرمساق،همونی که کله ش یه کم کچل بود؛مرتیکه پفیوز...
حوا:چرا باید این کارو می کرد؟ اصلا چی به اون می رسید؟
آدم:(رنگش زرد می شود و به تته پته می افتد).خب... آآآآ... مممممم... چمیدونم،بی خیال...
حوا:داری یه چیزیو ازم پنهون می کنی،یا همین الان بهم میگی یا دیگه باهات حرف نمی زنم،تا آخر عمر باهات قهر می کنم.
آدم:ببین حواجان گفتنش یه کم سخته ولی برات تعریف می کنم.قول میدی حرفامو باور کنی و عصبانی نشی؟
حوا:آره آره،بگو دیگه.
آدم:قبل از آشنایی با تو چشمم یکی از حوریارو گرفته بود.خعععلی خوشگل بود البته به پای تو نمی رسید.بعدا فهمیدم اون غلمان جاکش هم بهش نظر داره،کلی با هم داستان داشتیم،اگه از بهشت بیرونمون نمیکردن سرشو می کوبیدم به طاق،نشد دیگه...نامردی کرد...
حوا:(پکر می شود و به زمین چشم می دوزد).مطمئنی قبل از آشنایی با من بود؟
آدم:آره به خدا،راس میگم.از وقتی تورو دیدم انگار حوریا برام دیگه وجود نداشتن،روز و شب فقط به تو فکر می کردم. تو از همشون خوشگل تری،نمی دونم کی این حوریارو انقدر بزرگ کرده،همشون ایکبیری ان تو یه چیز دیگه ای...
حوا:(سرخ می شود و لبخندی حاکی از رضایت بر لبانش می نشیند).آره میدونم،اون غلمانه هم بهم گفته بود که خیلی... چیزه یعنی... هیچی... اصلا گور بابای همه ی غلمانا.تو جذاب ترین مرد روی زمینی.
آدم:غیب گفتی،مگه به جز من مرد دیگه ای هم روی زمین پیدا میشه؟!
حوا:ها؟
آدم:هیچی،اصلا بیا بحثو عوض کنیم. راستی این برگه چیه جلومون آویزونه؟مگه مارو از خاک درست نکردن؟جنس این شبیه خاک نیست.
حوا:شاید جنس این خاکه اینجوریه برا همین رنگش با ما فرق داره،حتما یه حکمتی داره انقدر تو کار خدا اما و اگر نیار،قهرش میگیره ها.
آدم:هه!جک نگو زن،قهرش گرفت که پرتمون کرد بیرون وگرنه که الان داشتیم حال می کردیم واسه خودمون.
حوا:چی بگم والاّ.
آدم:(چیزی در بدن حوا ذهنش را به خود مشغول کرده،کمی به حوا نزدیک تر می شود و با حیرت می گوید:) اون چیه رو سینه ت؟
حوا:(نگاهی ابلهانه به سینه هایش می کند) کدوم؟
آدم:همون دوتا چیز گرد.چرا من ندارم؟عجیبه،تازه دیدمشون، مگه هر دوی ما از خاک خلق نشدیم؟پس باید شبیه هم باشیم حتما اشتباهی شده.
حوا:(سینه هایش را با دستش می گیرد) مممم... بازم که داری تو کار خدا ان قُلت میاری،حتما یه حکمتی داره.
آدم:احتمالا قبل از این که خاکت خشک بشه تکون خوردی،برای همین یه کم از خاک تنت ورقلمبیده(به سمت درخت خیزران می رود و شاخه ای را می برد،با سنگ تیزش می کند و به سمت حوا حر کت می کند).
حوا:چیکار میخوای بکنی؟
آدم:میخوام ببرمشون،حتما اضافی ان.ما باید شبیه هم باشیم.
حوا:(وحشت زده و مضطرب) نه نه... جلو نیا وگرنه جیغ می زنم فرشته ها بریزن رو سرت.
آدم:فرشته ها مال اون بالاها بودن اینجا خبری از فرشته نیست.کسی صداتو نمیشنوه.
حوا:(به لبه ی پرتگاه نزدیک می شود) به خدا خودمو پرت می کنم پایین،بندازش چوبو،بنداز،همین الان وگرنه آرزوی بچه دار شدنتو باید به گور ببری.
آدم:(دستپاچه)باشه باشه اصلا شوخی کردم چقدر بی جنبه ای،حتما حکمتی داره(چوب را می اندازد).
باد شدیدی می وزد و برگ های جلوی آدم و حوا،رقص کنان در هوا ناپدید می شوند. چشم آدم و حوا به نقطه ی ثقل هم می افتد.حسی در آدم تحریک می شود،به حوا نزدیک و نزدیک تر می شود تا جایی که می تواند دم و بازدمش را حس کند.باد دیگری می وزد،حوا زمین می خورد و آدم عمود می شود رویش...