اوایل زندگی اقتضای سن اینه که گریه کنی و به پدر مادر وابسته شی.شیطونی کنی و سر از همه چی دربیاری.کمی که گذشت اقتضای سن اینه که با همسن و سالات بازی کنی و احیانن دوتا حرف ناجور ازشون یاد بگیری.کمی بعد اقتضای سن اینه که بخوای خلبان یا دکتر بشی. از آرمانگرایی بی حد و مرز تا خودنمایی بیمارگونه؛از شناختن جنس مخالف تا دعوا با پدر و مادر.کمی که گذشت میل به داشتن رابطه و ایده های بلندپروازانه و ترکوندن سقف فلک.بعد از اون اقتضای سن اینه که کمی آینده نگرتر باشی؛به فکر شغل و بیمه و بچه داشتن می افتی. به چهل که رسیدی اقتضای سن اینه که بخوای به خودت ثابت کنی تموم نشدی: باشگاه،یوگا،تزریق فلان ژل به فلان جا. بعد از یه مدت اقتضای سن اینه که با رفیقات از گذشته بگی و از پادرد و کمردرد.کمی که گذشت اقتضای سن اینه که عکس رفیقاتُ ببینی و بگی خدابیامرزه.اقتضای سن اینه که پرهیز کنی تا کلسترولت بالا نره.دیگه اون آخرا اقتضای سنت اینه که بمیری!
البته اینایی که گفتم برا بقیه ی کشورهای دنیاس.تو خاورمیانه از لحظه ای که به دنیا میای اقتضای سن،جنگ و فقر ناامنی و مرگه؛اقتضای سن و البته جغرافیا.
من یه فرشتهی نگهبان دارم که در بدترین روزهای زندگی، جایی که دارم میلغزم از لبهی پرتگاه، خودش رو میرسونه و مراقبم میشه. دستهاش رو دورم حلقه میکنه، مثل یه مادر در آغوشم میفشره و حفظم میکنه و اجازه نمیده فرو بیفتم. از وقتی که شروع کردم به بد زندگی کردن، فرشتهی نگهبان پرکارتر شد؛ دستهاش رو زیادتر حلقه کرد دورم و بارها شد که خودم رو در آغوشش دیدم، لبهی پرتگاه، درحال فروریزی. بسیار شد که جمعم کرد، کنارم کشید، پهنم کرد، خشک شدم، سرپام کرد و رفت،مثل سربازی که بند پوتینهاش رو میبنده و میخوابه. زمان که گذشت فرشتهی نگهبان هم دیگه بار بست و اومد روی شونههام، نزدیکتر شد، نشست روی شونههام و دستهاش رو آماده نگهداشت که هرآن حلقه کنه دورم.
من رفتم توی سمت تاریک زندگی، فرشتهی نگهبان هم تغییر آناتومی داد. اولش شبیه یه فرشتهی واقعی بود با دستهایی گشاده که از آسمان میآمد؛ کمکم شبیه یه رینگ شد، فرشتهی حلقهای؛ مثل مُهرهای که دور شلنگ گاز میاندازند که فشار بیاره به شلنگ تا از شیر جدا نشه فرشتهی نگهبان من تغییر آناتومی داد و دستهاش دایرهای شد به دور گردنم. از یهشبی هم دیگه دستهاش رو برنداشت، همینجور فشار داد و فشار داد، مثل مادری که تمام شب طفل نوزادش رو محکم در آغوش گرفته و سخت به سینه میفشاره، فرشتهی نگهبان من جوری بهم چسبیده که حتی نمیذاره بخوابم،فکر کنم،آب بخورم،برم دسشویی.میگه تو آغوش خودم بخواب، بخور،خودتُ رها کن،بشاش به این زندگی بذار شونه هات کمی آروم بگیره.