اسکلت
اسکلت

اسکلت

فرشته ی نگهبان

من یه فرشته‌ی نگهبان دارم که در بدترین روزهای زندگی، جایی که دارم می‌لغزم از لبه‌ی پرتگاه، خودش رو می‌رسونه و مراقبم میشه. دست‌هاش رو دورم حلقه میکنه، مثل یه مادر در آغوشم می‌فشره و حفظم میکنه و اجازه نمیده فرو بیفتم. از وقتی که شروع کردم به بد زندگی کردن، فرشته‌ی نگهبان پرکارتر شد؛ دست‌هاش رو زیادتر حلقه کرد دورم و بارها شد که خودم رو در آغوشش دیدم، لبه‌ی پرت‌گاه، درحال فروریزی. بسیار شد که جمعم کرد، کنارم کشید، پهنم کرد، خشک شدم، سرپام کرد و رفت،مثل سربازی که بند پوتین‌هاش رو میبنده و میخوابه. زمان که گذشت فرشته‌ی نگهبان هم دیگه بار بست و اومد روی شونه‌هام، نزدیک‌تر شد، نشست روی شونه‌هام و دست‌هاش رو آماده نگه‌داشت که هرآن حلقه کنه دورم.

من رفتم توی سمت تاریک زندگی، فرشته‌ی نگهبان هم تغییر آناتومی داد. اولش شبیه یه فرشته‌ی واقعی بود با دست‌هایی گشاده که از آسمان می‌آمد؛ کم‌کم شبیه یه رینگ شد، فرشته‌ی حلقه‌ای؛ مثل مُهره‌ای که دور شلنگ گاز می‌اندازند که فشار بیاره به شلنگ تا از شیر جدا نشه فرشته‌ی نگهبان من تغییر آناتومی داد و دست‌هاش دایره‌ای شد به دور گردنم. از یه‌شبی هم دیگه دست‌هاش رو برنداشت، همین‌جور فشار داد و فشار داد، مثل مادری که تمام شب طفل نوزادش رو محکم در آغوش گرفته و سخت به سینه میفشاره، فرشته‌ی نگهبان من جوری بهم چسبیده که حتی نمیذاره بخوابم،فکر کنم،آب بخورم،برم دسشویی.میگه تو آغوش خودم بخواب، بخور،خودتُ رها کن،بشاش به این زندگی بذار شونه هات کمی آروم بگیره.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد