شانزده تا بیستویکسالگی، روزهای اوج من بود. بعدش هرگز دیگه روز مهمی که بشه بهش گفت «اوج» برام پیش نیومد.
چه روزهایی بود اون سن؟ روزهایی که نه امیدی داشتم نه کسی رو داشتم که کنارم باشه نه هیچچی؛ خالی خالی بودم، خودم و سایهام. حتی اعتمادبهنفس هم نداشتم، هیچچی نداشتم.
در اون سن و سال بود که ناخودآگاه رسیده بودم به کُنه این ضربالمثل: «در ناامیدی بسی امید است».
مساله این نیست که همیشه باید امید داشت و بالاخره یهچیزی هست که ما ازش خبر نداریم و هرچی. دقیقن داره میگه که اگر میخوای بلند بشی، باید خالی از هر امیدی باشی. ناامید مطلق. آدمی که مختصری امید داره، مستاصل و دودل میمونه و در عمل نمیتونه حرکت خاصی بکنه. وقتی ناامید مطلق باشی، صفر هستی. باید از هیچ شروع کنی بری به: یک-عقب دو-جلو.
من مرمتکار خوبی نیستم، معمار شاید. «مشکل» رو بده به من، به جای حل کردنش، کل صورت مساله رو پاک میکنم، از نو یه مسالهی تازه مینویسم و همون رو حل میکنم تحویلت میدم. مسالهی تازه رو هم اونقدر گنده میکنم که اون مسالهی اول هم توش دیده بشه و حل بشه بره پی کارش. از صفر، راحتترم تا از دو به ده، از هشت به دوازده. از صفر، به هرچی اراده کنم، راحتترم.
سرعتم در صفر تا صد، از سرعتم در چهل تا صد، بیشتره.