اسکلت
اسکلت

اسکلت

نمایشنامه ای در یک پرده

بازیگران:آدم و حوا.

مکان:جزیره ی سرندیب،روی صخره ای مشرف به پرتگاهی مخوف.روی این صخره به جز آدم و حوا یک درخت خیزران هم وجود دارد.

زمان:اندکی پس از هبوط

آدم:انقدر غر زدی به جونم که مجبور شدم خلاف کنم.مگه تو بهشت بهت بد می گذشت؟اصلا چرا شما زنا انقدر زیاده خواهین؟

حوا:به من چه؟من خیلی حرفا می زنم،بگم برو تو چاه میری؟گذشت دوره ی مفتخوری،فکر نون باش که خربزه آبه.

آدم:راستی وقتی داشتن مینداختنمون بیرون بهمون گفتن  باید بچه دار شین تا نسلتون منقرض نشه،تو می دونی چجوری باید بچه دار شیم؟

حوا:وا... خدابدور... از کجا بدونم،ناسلامتی منو از دنده ی چپ تو درست کردن،فکر کردم تو می دونی.ما رو باش با کی اومدیم سیزده بدر.

آدم:خب از کجا بدونم،اون موقع که بهشت بودیم جبرئیل قرار بود بهم یاد بده ولی حالا که بهش دسترسی ندارم.راستی می دونی کی ما رو لو داد و باعث شد پرتمون کنن بیرون؟

حوا:نه،کار هر کی بوده خدا ازش نگذره، به زمین داغ بخوره ایشالا.

آدم:یکی از غلمان های قرمساق،همونی که کله ش یه کم کچل بود؛مرتیکه پفیوز...

حوا:چرا باید این کارو می کرد؟ اصلا چی به اون می رسید؟

آدم:(رنگش زرد می شود و به تته پته می افتد).خب... آآآآ... مممممم... چمیدونم،بی خیال...

حوا:داری یه چیزیو ازم پنهون می کنی،یا همین الان بهم میگی یا دیگه باهات حرف نمی زنم،تا آخر عمر باهات قهر می کنم.

آدم:ببین حواجان گفتنش یه کم سخته ولی برات تعریف می کنم.قول میدی حرفامو باور کنی و عصبانی نشی؟

حوا:آره آره،بگو دیگه.

آدم:قبل از آشنایی با تو چشمم یکی از حوریارو گرفته بود.خعععلی خوشگل بود البته به پای تو نمی رسید.بعدا فهمیدم اون غلمان جاکش هم بهش نظر داره،کلی با هم داستان داشتیم،اگه از بهشت بیرونمون نمیکردن سرشو می کوبیدم به طاق،نشد دیگه...نامردی کرد...

حوا:(پکر می شود و به زمین چشم می دوزد).مطمئنی قبل از آشنایی با من بود؟

آدم:آره به خدا،راس میگم.از وقتی تورو دیدم انگار حوریا برام دیگه وجود نداشتن،روز و شب فقط به تو فکر می کردم. تو از همشون خوشگل تری،نمی دونم کی این حوریارو انقدر بزرگ کرده،همشون ایکبیری ان تو یه چیز دیگه ای...

حوا:(سرخ می شود و لبخندی حاکی از رضایت بر لبانش می نشیند).آره میدونم،اون غلمانه هم بهم گفته بود که خیلی... چیزه یعنی... هیچی... اصلا گور بابای همه ی غلمانا.تو جذاب ترین مرد روی زمینی.

آدم:غیب گفتی،مگه به جز من مرد دیگه ای هم روی زمین پیدا میشه؟!

حوا:ها؟

آدم:هیچی،اصلا بیا بحثو عوض کنیم. راستی این برگه چیه جلومون آویزونه؟مگه مارو از خاک درست نکردن؟جنس این شبیه خاک نیست.

حوا:شاید جنس این خاکه اینجوریه برا همین رنگش با ما فرق داره،حتما یه حکمتی داره انقدر تو کار خدا اما و اگر نیار،قهرش میگیره ها.

آدم:هه!جک نگو زن،قهرش گرفت که پرتمون کرد بیرون وگرنه که الان داشتیم حال می کردیم واسه خودمون.

حوا:چی بگم والاّ.

آدم:(چیزی در بدن حوا ذهنش را به خود مشغول کرده،کمی به حوا نزدیک تر می شود و با حیرت می گوید:) اون چیه رو سینه ت؟

حوا:(نگاهی ابلهانه به سینه هایش می کند) کدوم؟

آدم:همون دوتا چیز گرد.چرا من ندارم؟عجیبه،تازه دیدمشون، مگه هر دوی ما از خاک خلق نشدیم؟پس باید شبیه هم باشیم حتما اشتباهی شده.

حوا:(سینه هایش را با دستش می گیرد) مممم... بازم که داری تو کار خدا ان قُلت میاری،حتما یه حکمتی داره.

آدم:احتمالا قبل از این که خاکت خشک بشه تکون خوردی،برای همین یه کم از خاک تنت ورقلمبیده(به سمت درخت خیزران می رود و شاخه ای را می برد،با سنگ تیزش می کند و به سمت حوا حر کت می کند).

حوا:چیکار میخوای بکنی؟

آدم:میخوام ببرمشون،حتما اضافی ان.ما باید شبیه هم باشیم.

حوا:(وحشت زده و مضطرب) نه نه... جلو نیا وگرنه جیغ می زنم فرشته ها بریزن رو سرت.

آدم:فرشته ها مال اون بالاها بودن اینجا خبری از فرشته نیست.کسی صداتو نمیشنوه.

حوا:(به لبه ی پرتگاه نزدیک می شود) به خدا خودمو پرت می کنم پایین،بندازش چوبو،بنداز،همین الان وگرنه آرزوی بچه دار شدنتو باید به گور ببری.

آدم:(دستپاچه)باشه باشه اصلا شوخی کردم چقدر بی جنبه ای،حتما حکمتی داره(چوب را می اندازد).

باد شدیدی می وزد و برگ های جلوی آدم و حوا،رقص کنان در هوا ناپدید می شوند. چشم آدم و حوا به نقطه ی ثقل هم می افتد.حسی در آدم تحریک می شود،به حوا نزدیک و نزدیک تر می شود تا جایی که می تواند دم و بازدمش را حس کند.باد دیگری می وزد،حوا زمین می خورد و آدم عمود می شود رویش...

نظرات 4 + ارسال نظر
م سه‌شنبه 9 تیر 1394 ساعت 08:35

روزگار

م شنبه 6 تیر 1394 ساعت 16:27

اما من باکسترم میدونمم اشتباه می کنم و یه روزی از این همه تلاش بیهوده پشیمون میشم.چون در نهایت قراره سلاخی بشم!

حالا کی قراره سلاخیت کنه؟ در گوشم بگو:-)

م شنبه 6 تیر 1394 ساعت 09:20

چرا پست نمیذاری ؟

چون حال و روزم شبیه بنجامین،خر قلعه ی حیواناته

م پنج‌شنبه 4 تیر 1394 ساعت 09:51

مثل همیشه عالـــــــــــــــــــــــــــــــــی

تشکرجات دوست عزیز

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد