دیروز با تنی چند از دوستان رفتیم رودخونه،رودخونه ی پشت سد که آبش رو انگار تازه از فریزر دراوردن انقدر که سرده.لخت شدم و بعد دو سه دقیقه تونستم کامل برم تو آب.تو اون ساعت هیچ کی در حاشیه ی رودخونه نبود.همینطور که داشتم میلرزیدم با خودم خلوت کردم و دوباره فکرم هزارجا رفت.به خودم گفتم آخه پسرخوب،عزیزم،تخم سگ،عوضی،عمه فلان این بود اون چیزی که میخواستی بهش برسی؟این بود اون زندگی؟این بود اون رؤیاها؟چرا؟من الان باید اینجا باشم؟من الان نباید اینجا باشم؟کجا باید باشم؟به کی پناه ببرم؟سر به کدوم قبرستون بذارم؟ این بود؟تف.
چرا دیگه نیستین ؟؟
این روزا هرکی بلاگ(وبلاگ!)شو ول کرده رفته ی کانال زده تو تلگرام
خب اگه شماام آره بگید دیگه چه اشکال داره ؟؟
میل به نوشتن کم رنگ شده.
کانال ندارم.هنوز انقد متفکر و روشنفکر نشدم که کانال بزنم(:
حرفت دو پهلو بود !
منحرف:-)
خوانواده م، شغلم، تحصیلاتم و...
همه خوب و در حد متوسطه . اما همیشه ته دلم منم همینا رو به خودم می گم.
اگه اینا رو به خودم نگم همیشه درجا میزدم! و هیچ پیشرفتی نداشتم!
امیدوارم همیشه رو به جلو باشی.تو خوبی،خوب.
این س فکر کنم سحره
اونجا بودم دیدمت
خ ت ب؟