اسکلت
اسکلت

اسکلت

اینستاگرام نامبرده

آدرس اینستاگرام نامبرده: behzad_vi

آدرس اینستاگرام نامبرده: behzad_vi

آدرس اینستاگرام نامبرده: behzad_vi

آدرس اینستاگرام نامبرده: behzad_vi

آدرس اینستاگرام نامبرده:behzad_vi

تکرارها بنا به ضرب المثل کار نیکو کردن از پر کردن است می باشد.

اق تضا

اوایل زندگی اقتضای سن اینه که گریه کنی و به پدر مادر وابسته شی.شیطونی کنی و سر از همه چی دربیاری.کمی که گذشت اقتضای سن اینه که با همسن و سالات بازی کنی و احیانن دوتا حرف ناجور ازشون یاد بگیری.کمی بعد اقتضای سن اینه که بخوای خلبان یا دکتر بشی. از آرمانگرایی بی حد و مرز تا خودنمایی بیمارگونه؛از شناختن جنس مخالف تا دعوا با پدر و مادر.کمی که گذشت میل به داشتن رابطه و ایده های بلندپروازانه و ترکوندن سقف فلک.بعد از اون اقتضای سن اینه که کمی آینده نگرتر باشی؛به فکر شغل و بیمه و بچه داشتن می افتی. به چهل که رسیدی اقتضای سن اینه که بخوای به خودت ثابت کنی تموم نشدی: باشگاه،یوگا،تزریق فلان ژل به فلان جا. بعد از یه مدت اقتضای سن اینه که با رفیقات از گذشته بگی و از پادرد و کمردرد.کمی که گذشت اقتضای سن اینه که عکس رفیقاتُ ببینی و بگی خدابیامرزه.اقتضای سن اینه که پرهیز کنی تا کلسترولت بالا نره.دیگه اون آخرا اقتضای سنت اینه که بمیری!

البته اینایی که گفتم برا بقیه ی کشورهای دنیاس.تو خاورمیانه از لحظه ای که به دنیا میای اقتضای سن،جنگ و فقر ناامنی و مرگه؛اقتضای سن و البته جغرافیا.

فرشته ی نگهبان

من یه فرشته‌ی نگهبان دارم که در بدترین روزهای زندگی، جایی که دارم می‌لغزم از لبه‌ی پرتگاه، خودش رو می‌رسونه و مراقبم میشه. دست‌هاش رو دورم حلقه میکنه، مثل یه مادر در آغوشم می‌فشره و حفظم میکنه و اجازه نمیده فرو بیفتم. از وقتی که شروع کردم به بد زندگی کردن، فرشته‌ی نگهبان پرکارتر شد؛ دست‌هاش رو زیادتر حلقه کرد دورم و بارها شد که خودم رو در آغوشش دیدم، لبه‌ی پرت‌گاه، درحال فروریزی. بسیار شد که جمعم کرد، کنارم کشید، پهنم کرد، خشک شدم، سرپام کرد و رفت،مثل سربازی که بند پوتین‌هاش رو میبنده و میخوابه. زمان که گذشت فرشته‌ی نگهبان هم دیگه بار بست و اومد روی شونه‌هام، نزدیک‌تر شد، نشست روی شونه‌هام و دست‌هاش رو آماده نگه‌داشت که هرآن حلقه کنه دورم.

من رفتم توی سمت تاریک زندگی، فرشته‌ی نگهبان هم تغییر آناتومی داد. اولش شبیه یه فرشته‌ی واقعی بود با دست‌هایی گشاده که از آسمان می‌آمد؛ کم‌کم شبیه یه رینگ شد، فرشته‌ی حلقه‌ای؛ مثل مُهره‌ای که دور شلنگ گاز می‌اندازند که فشار بیاره به شلنگ تا از شیر جدا نشه فرشته‌ی نگهبان من تغییر آناتومی داد و دست‌هاش دایره‌ای شد به دور گردنم. از یه‌شبی هم دیگه دست‌هاش رو برنداشت، همین‌جور فشار داد و فشار داد، مثل مادری که تمام شب طفل نوزادش رو محکم در آغوش گرفته و سخت به سینه میفشاره، فرشته‌ی نگهبان من جوری بهم چسبیده که حتی نمیذاره بخوابم،فکر کنم،آب بخورم،برم دسشویی.میگه تو آغوش خودم بخواب، بخور،خودتُ رها کن،بشاش به این زندگی بذار شونه هات کمی آروم بگیره.

قطارهای بی پایان

بچه که بودم روبه‌رو خونه‌مون یه ریل راه‌آهن بود، هرکی می‌خواست خودکشی کنه، می‌اومد می‌پرید جلو قطار؛ چه‌قدر جنازه دید‌م که از وسط دو نصف شده‌بودند. خواب دیدم که یهو می‌پرم جلو قطار؛ تعبیرش چیه؟

همه‌چیز سرعت گرفته باز. باید یه‌جا مکث کنم که اطرافم آروم بگیره، چیزها از حرکت بیفتند، آب‌ها از آسیاب بیفتند، قطارها از حرکت بایستند. در این‌همه سرعت نمی‌تونم راه برم، نمی‌تونم قدم بزنم، باید بپرم جلو قطار و حرکت هرچیزی رو ازش بگیرم. اون‌وقتا که یکی خودش رو می‌انداخت جلو قطار، قطار می‌ایستاد، لوکوموتیوران پیاده می‌شد، بی‌سیم می‌زد به مرکز، مرکز تلفن می‌زد به پلیس و اورژانس، ماشین‌های پلیس و آمبولانس می‌اومدند سر ریل، اطراف رو می‌بستند، جنازه رو جمع می‌کردند و می‌بردند. ما می‌نشستیم دورتر، رو پشت بوم، تماشا می‌کردیم که چه‌طور ریل از روی کمر یه آدم رد شده و دو نصفش کرده. 

یه‌بار به چشم خودم دیدم که یه جنازه رو با بیل جمع کردند و گذاشتند تو برانکارد: نصف تنش افتاده بود وسط ریل، پاش افتاده بود این‌طرف، شلوار آبی‌رنگش هم تو پاش بود، کتونی هم داشت. به مادرم گفتم جوون بوده چون کفش کتونی پاش بود. مادرم تماشا کرد گفت نگاه نکن خوابش رو می‌بینی. نگاه کردم، خوابش رو هم دیدم. هنوز هم خوابش رو می‌بینم. 

سکون، سکوت، بی‌حرکتی، این‌چیزا رو دوست دارم حالا. هیچ‌چیز تکون نخوره، قطارها حرکت نکنند، تا کسی نتونه خودش رو پرت کنه جلو قطار. کسی که یک‌بار حرکت قطار رو از نزدیک دیده باشه، دیگه هرگز اون آدم سابق نمی‌شه. کسی که یک‌بار حرکت قطار رو ندیده باشه هم دیگه هرگز اون آدم سابق نمی‌شه، چراکه هیچ‌کس هرگز آن آدم سابق نبوده است.

آدم‌ها رو با بیل خاموش می‌کنند، آدم‌ها رو با بیل جمع می‌کنند، با بیل، بابیل، قابیل، هابیل، قابیل هابیل رو با بیل می‌کشه. 

در خواب‌هام می‌خوام بلند شم و فریاد بزنم، اما در خواب‌هام هم همه خوابیده‌اند، و منِ مبادی آداب، به دلم نیست که کسی رو از کابوس بیدار کنم؛ فریادم رو می‌خورم، قطارم رو می‌خورم، اون جنازه‌ی نصفه بود؟ اون رو هم می‌خورم. 

هیچ‌چیز نیست حالا.

هیچی



شانزده تا بیست‌ویک‌سالگی، روزهای اوج من بود. بعدش هرگز دیگه روز مهمی که بشه بهش گفت «اوج» برام پیش نیومد.

چه روزهایی بود اون سن؟ روزهایی که نه امیدی داشتم نه کسی رو داشتم که کنارم باشه نه هیچ‌چی؛ خالی خالی بودم، خودم و سایه‌ام. حتی اعتمادبه‌نفس هم نداشتم، هیچ‌چی نداشتم. 

در اون سن و سال بود که ناخودآگاه رسیده بودم به کُنه این ضرب‌المثل: «در ناامیدی بسی امید است».

مساله این نیست که همیشه باید امید داشت و بالاخره یه‌چیزی هست که ما ازش خبر نداریم و هرچی. دقیقن داره می‌گه که اگر می‌خوای بلند بشی، باید خالی از هر امیدی باشی. ناامید مطلق. آدمی که مختصری امید داره، مستاصل و دودل می‌مونه و در عمل نمی‌تونه حرکت خاصی بکنه. وقتی ناامید مطلق باشی، صفر هستی. باید از هیچ شروع کنی بری به: یک-عقب دو-جلو.

من مرمت‌کار خوبی نیستم، معمار شاید. «مشکل» رو بده به من، به جای حل کردنش، کل صورت مساله رو پاک می‌کنم، از نو یه مساله‌ی تازه می‌نویسم و همون رو حل می‌کنم تحویلت می‌دم. مساله‌ی تازه رو هم اون‌قدر گنده می‌کنم که اون مساله‌ی اول هم توش دیده بشه و حل بشه بره پی کارش. از صفر، راحت‌ترم تا از دو به ده، از هشت به دوازده. از صفر، به هرچی اراده کنم، راحت‌ترم.

سرعتم در صفر تا صد، از سرعتم در چهل تا صد، بیش‌تره.


لعنت

یه آدمی هست که نمی دونه چی از دنیا می خواد،یکی هست که می دونه اما پای رسیدن به خواسته اش رو نداره.دومی دردش زیاده اما چاره داره:داشتن.اولی اما یه درمانده ی ابدی می مونه،یه یهودای سرگردان.به آدمی که نمی دونه چی می خواد باید کاسه ی چه کنم چه کنم داد.کسی که کاسه دستش گرفته سر گذر مساله اش چه می خواهم نیست،مساله اش اینه که حالا چی بپوشم؟چه کنم؟ نوعی استیصال پیشرفته تر.

نمی خوام نصیحت کنم نمی خوام چیز یاد بدم.همه ی عمرم می دونستم چی می خوام همه ی عمرم نرسیدم،چه کنم چه کنم کردم.حالا نه اون آدم اولی ام نه اون دومی.

گرد آمد و سوار نیامد

مرگ یعنی نبودن در دل کسی.مرگ یعنی نبودن در دل کسی.مرگ یعنی نبودن در دل کسی، یعنی عمری که نه در طول میگذرد نه در عرض،یعنی نبودن در دل کسی....

در جهل مرکب ابدالدهر بمانند

از شنیدن خبر مرگ حجاج ایرانی متأثر نشدم هیچ وقت از شنیدن چنین خبرهایی ناراحت نمی شوم برای کسی که آگاهانه مرگ را انتخاب می کند نباید غصه خورد.به رابطه ی جهل و دین فکر می کنم و آدم هایی که می خواستند به شیطانی که وجود ندارد سنگ بیندازند اما همین شیطان خیالی همه شان را از دم تیغ گذراند.

زوربای یونانی

کازنتزاکیس در طرح زوربایی اش می گوید:اگر چشمانم را باز نمی کنید تا دنیای بهتری را نشانم دهید پس بگذارید بخوابم.بر سنگ قبر کازنتزاکیس نوشته شده:ایمانی ندارم امیدی ندارم پس آزادم.

*وقتی نه کسی چشمانت را باز می کند نه خوابت می آید و نه... هیچی.*

فاحشه ی دلشاد

فاحشه ی دلشاد

روزی می رسد که پیر و تاریک می شوی

کسی در تو انزال نمی کند

و هیچ نقبی به هیچ جایت زده نخواهد شد

نه کسی همخوابت می شود

نه کسی در خوابت

روزی می رسد که پیاده رو ها را می تکانند

و جوب ها از آدمهای تنها

سرریز می کنند

فاحشه ی دلشاد!

ریشه در باد

وطن=فردوسی=قومی و نژادی=شعوبیه

مغولان و تیموریان=مفهوم  وطن و قومیت رنگ می بازد

صفویان=وطن اسلامی

عرفان و تصوف=وطن مادی نیست.چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم=عالم ملکوت.عین القضات=وطن علوی

وطن=زادبوم=خوشا شیراز و وضع بی مثالش.

مشروطه=وطن ایرانی-اسلامی-شیعی(ادیب الممالک). جهان وطنی=همه عالم همه کس را وطن است(ایرج-عشقی)


فکر می کنم وطن اقلیمی است که نطفه ات در آن بسته شده و در آن بالیده ای،علاوه بر این بودنت برای وطن حیاتی و ارزشمند است,؛بودنت را مراعات می کنند،یک نفر و همه ای.وطن من کجاست؟

هایکو

بگیر

سرش را

شتک نکند

روی شمد.

حرف زدن،آیینی فراموش شده

آدمها نوشتاری شدند.شبکه های ارتباطی جدید که آمدند پا گذاشتند روی حلقوم گفتار. برای اینکه حال دوستی رو بپرسیم دیگه زنگ نمیزنیم.تو تلگرامش یه خط مینویسیم دو تا استیکر بامزه هم میذاریم تنگش.حرف زدن رو فراموش کردیم.شدیم تایپیست.تو ارتباط نوشتاری آزادی عمل بیشتری وجود داره،وقت داریم برای فکر کردن و پاسخ دادن اما برای حرف زدن باید بداهه پرداز خوبی بود،باید حضور ذهن و تمرکز داشت،به جمله بندیها فکر کرد،سکوت و وقفه های به جا داشت و... به همین دلیل حرف زدن سخت تره اما انسانی تر هم هست،رد و بدل شدن صداها خودش یه جور ارتباط عاطفیه،فراز,و فرودها،خنده ها،تعجبها... امروز بعد از مدتها ارتباط نوشتاری دوستی زنگ زد که حرف بزنیم،سابقه نداشت انقدر تپق بزنم و در وانفسای جمله ها بمونم.انگار حرفی برای گفتن نداشتم و بدتر اینکه حرف زدن رو هم دارم فراموش میکنم.

دیگه زرتم قمصور شده

میخام پرده از یه واقعیت تلخ بردارم،البته این واقعیت از اولش هم پرده نداشت.افضاء شدم!مردها هم افضاء میشن،فشار که بیش از حد باشه افضاء شدن یه اتفاق ناگزیره،زن و مرد هم نمیشناسه،پاره پوره میشی به همین سادگی.

کلم برای افسردگی خوب نیست

چند وقتیه دچار سناریوی باسمه ای آینه شدم.میرم جلوی آینه یه نگاه سفیه اندر سفیه به خودم میندازم و میگم کاش برمیگشتم به دو سال پیش،زمانی که سرحال بودم و هنوز تصادف نکرده بودم.به خودم نگاه میکنم،صورتم لاغر و پژمرده شده شدم شبیه مرده های تازه سر از گور درآورده.کمی از آینه که فاصله میگیرم الهه ی افسردگی رو توش میبینم با یه صورت مسخ شده و بی روح.دیروز که چشمم  دوباره به الهه ی افسردگی افتاده بود و تأمل در ایام گذشته میکردم و بر عمر تلف کرده تأسف میخوردم و سنگ سراچه ی دل به الماس آب دیده میسفتم صدای گوشی ام دراومد؛خانم ف بود،شش ماهی میشد که کاتش کرده بودم،گفته بود دختر است و مجرد،وقتی فهمیدم شوهردار است بهش گفتم برو این دام بر خروس دگر نه! سه ماهی بود که دیگه پیام نمیداد.نوشته بود"قهری هنوز؟" یک شکلک مسخره هم ضمیمه ی پیامش کرده بود.پروفایل تلگرامش هم برای اولین بار عکس دار شده بود،بازش کردم،موهای رنگ شده اش را مثل کلم روی سرش جمع کرده بود یک تاپ صورتی تنگ و تروک هم پوشیده بود و با نگاه دراماتیکش به افقهای دوردست می نگریست.رفتم جلوی آینه و به الهه گفتم به نظرت کلم برای افسردگی خوبه؟گوشی دستم بود و دور اتاق راه میرفتم،مردد شده بودم در جواب دادن یا ندادن؛یک بار دیگه به عکس و پیام نگاه کردم،پنج دقیقه راه رفتم دوباره برگشتم جلوی آینه و گفتم کلم برای افسردگی خوب نیست.

احمقها را باید اخته کرد

پدرم یک احمق تمام عیار است.ازش بیزارم.سالهاست جز سلام کلامی بین ما رد و بدل نمیشود.تا حالا بهش بابا نگفتم و اصلن در موقعیتی قرار نگرفتم که بخواهم به نام صدایش کنم.کل مکالماتمان را از کودکی تا حالا اگر بخواهم mp3 کنم به زحمت به نیم ساعت میرسد.از این نیم ساعت بیست دقیقه اش سلام است بقیه اش هم "داری برمیگردی دو تا نون بگیر".مادرم هم احمق است که با یکی احمق تر از خودش ازدواج کرد با این حال از مادرم بیزار نیستم.

کاش آدمها این واقعیت را بپذیرند که ازدواج امری محتوم نیست.لزومی ندارد هر انسانی نسلی از خودش راه بیندازد.اگر صبح زود شومبول پسری زودتر از خودش از خواب بیدار شد،اگر حس کرد منی اش از گلوگاهش بالا آمده و جلوی دیدگانش را گرفته،همه جا را سفید می بیند نباید به ازدواج فکر کند.اگر دختری صبح رفت جلوی آینه و به خودش گفت من میتوانم دهنده ی خوبی باشم ،حتی شیر هم میتوانم بدهم دیگر وقت وصال رسیده،نباید ازدواج کند.باید یک فرقی با حیوانات داشته باشیم.احمقها نباید نسلی داشته باشند.

یاران موافق همه از دست شدند...

از تهران خوشم نمیاید،یاد سالهایی می افتم که در این شهر تباه کردم،یاد دانشگاه و صندلی هایی که پشتش فرسوده شدم.نمی دانستم برای من و امثال من که کسی پشتمان نیست و به جناحی وابسته نیستیم جایی در این سیستم وجود ندارد.این را زمانی کاملن درک کردم که تحقیر شدم.دو واحد تدریس میکردم،روزی مدیرگروه من را خواست،در دفتر را قفل کرد و گفت:تو جای پسرمی،کلاس جای حرفای کمونیستی زدن نیس،کلی خواهش کردم که کارت به حراست نکشه،مراقب زبونت باش.انگ بزرگی بود،سر کلاس حرف نامربوطی نزده بودم اما یکی برایم زده بود،بدون دلیل.دیر فهمیدم که باید بیرون بیایم.کاش تمام این سالها را عمله گی میکردم حداقل اوستاکار میشدم.
دوباره آمدم تهران،نه برای درس که برای بدرقه ی یک دوست.رفتنی شد.استرالیا.آمدم که ببینمش برای آخرین بار.بیشتر دوستان رفته اند،حس  در وطن خویش غریبی میکنم.بعضی وقتها به سرم میزند که برم بعدش با خودم میگویم خب؟ من که قرار نیست ادامه تحصیل بدهم کار خاصی هم که بلد نیستم به جز ساز زدن،اگر برم خیلی شانس بیارم به عنوان نوازنده یک خرابات خانه مشغول کار شوم.یک پیانیست مجاری هم با موهای جوگندمی و صورت سفید کک و مکی همراهی ام میکند.کمی آنطرف تر یک استریپر با انحناهای جنیفری اش دور میله هنرنمایی می کند و نقاط توریستی بدنش را به دوستارانش نشان میدهد،آنها هم با بلند کردن انگشت معروفشان ابراز علاقه میکنند.آخر شب صاحب خرابات خانه حقوق بخور و بمیری بهم میدهد که با آن مست میکنم،میرم بیرون روی سنگفرش جلوی در میخوابم.صبح رهگذرها روی جنازه ام پول خرد میریزند.

افاضات(۴)

-جدیدن به این نتیجه رسیدم که هرم مازلو به جز اون پنج طبقه یه زیرزمین نمور و کپک زده هم داره،دقیقین زیر طبقه ی اول.زیرزمین مخصوص اوناییه که از یکی از طبقه ها سقوط کردن و فلج شدن،همینطور اونایی که از اول هم نای بالا رفتن از طبقه ها رو نداشتن.

-گنجینه واژگان انگلیسی یک ایرانی:اوه یس.مای گاد.کام آن.هاردر.فاک.ساک ایت.اوووه یه.

-بیا بیا دلدار من دلدار من،درآردرآر شلوار من شلوار من،بکش پایین تنبان من تنبان من،بده هوا لنگان من لنگان من(مولانا خطاب به شمس).

شبی که اول شدم

توی کمپ میلیونی اسپرمها حیرون و سرگردون راه میرفتم که یهو از بلندگو اعلام کردن به مناسبت روز جهانی اسپرم قراره مسابقه ی دوی صدمتر برگزار بشه و به نفر اول کاپ انسانیت میدن.هیچ کدوممون نمیدونستیم کاپ انسانیت چیه،مثل گله ی بوفالویی که شیر بهش زده باشه دویدیم.با تمام توانم دویدم و میلیونها اسپرم رو پشت سر گذاشتم، فقط دلم میخواست برنده بشم.از اسپرمهای رقیب فاصله ی زیادی گرفته بودم،سرم رو برگردوندوم عقب و انگشت میانی دست راستم رو بهشون نشون دادم اما دو ثانیه بعد افتادم تو یه سیاهچاله که شبیه چاه ویل بود و لعنت ابدی آغاز شد.


آری اینچنین بود برادر

دیروز با تنی چند از دوستان رفتیم رودخونه،رودخونه ی پشت سد که آبش رو انگار تازه از فریزر دراوردن انقدر که سرده.لخت شدم و بعد دو سه دقیقه تونستم کامل برم تو آب.تو اون ساعت هیچ کی در حاشیه ی رودخونه نبود.همینطور که داشتم میلرزیدم با خودم خلوت کردم و دوباره فکرم هزارجا رفت.به خودم گفتم آخه پسرخوب،عزیزم،تخم سگ،عوضی،عمه فلان این بود اون چیزی که میخواستی بهش برسی؟این بود اون زندگی؟این بود اون رؤیاها؟چرا؟من الان باید اینجا باشم؟من الان نباید اینجا باشم؟کجا باید باشم؟به کی پناه ببرم؟سر به کدوم قبرستون بذارم؟ این بود؟تف.